معنی مغز پخت
لغت نامه دهخدا
پخت. [پ ُ] (مص مرخم) طبخ. پَزش. || مقداری از چیزی که در یک بار پزند یا در یک بار دردیگ کنند: یک پخت قهوه. یک پخت فلفل. یک پخت چای.
ترکیب ها:
-پل و پخت. دست پخت. دم پخت. مغزپخت. نیم پخت.رجوع به ردیف و رده ٔ همین کلمات شود.
|| طرز و حالت و شکل پختن. || لگد. لگد را گویند مطلقاً خواه اسب بر کسی زند و خواه آدمی و حیوانات دیگر. (برهان). تیپا.
- پخت کردن، طبخ کردن: این نانوائی پخت نمی کند.
پخت. [پ َ] (ص) پَخ. مسطح. پَهن. پَخش. آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. (برهان). || (اِ) از اتباع و مزدوجه ٔ رخت است و در شمس اللغات آمده که پخت بالفتح با باء فارسی مترادف رخت است:
وقتست کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش.
حافظ.
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش.
حافظ.
چهل پخت
چهل پخت. [] (اِخ) (کوه...) نام کوهی بنواحی شمال شرقی در مغرب جاجرم است.
فرهنگ عمید
فرهنگ معین
(پَ) (اِ.) نک پخ.
عمل یا فرایند پختن، هر یک از نوبت های پختن محصولی به ویژه آن چه در تنور یا کوره پخته می شود، لگد مطلقاً، خواه اسب بر کسی زند و خواه آدم و حیوانات دیگر. [خوانش: (پُ) (اِ.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
آشپزی، طباخی، طبخ
فرهنگ فارسی هوشیار
مسطح، پهن، پخش
فرهنگ عوامانه
بخار.
معادل ابجد
2049